مرد مسن، در حالی که دستانش به میلهی اتوبوس چسبیده، ذهنش به سوی گذشتهها پر میکشد. او در خاطراتش غرق است، جایی که در آن ادب و احترام حاکم بود و هیچچیز مانند امروز با شلوغی و بیتوجهیهای دنیای مدرن به چشم نمیآمد. در نگاه او، همه چیز به هم ریخته است، اما هنوز در دلش چیزی از گذشتهها باقی مانده که سکوت میکند.
زن جوان، چشمانش به بیرون دوخته شده است، اما دنیای او درونیتر از هر چیزی است که اطرافش میگذرد. او در افکارش غرق شده، شاید در جستجوی معنا و حقیقتی در جهانی که هر لحظه به سرعت میگذرد. صدای آدمها و هیاهوی محیط برایش بیفایده است، گویی در این دنیای پر از سر و صدا، تنها خودش است که وجود دارد.
پسر جوان، هدفون به گوش، از دنیای اطراف بیخبر است. در آهنگهایش غرق شده و حس میکند که دنیای امروزی او را اذیت میکند. شلوغی، بیادبی، و بیتوجهی به احساسات همدیگر، دنیای او را تنگ کرده است. برای او موسیقی تنها پناهگاهی است که میتواند در آن آرامش پیدا کند و به یاد بیاورد که هنوز هم دنیایی دیگر وجود دارد، دنیای بیصدا و بیدغدغه.
این سه نفر در یک فضا، اما در دنیای خودشان جدا افتادهاند، هیچکدام قادر به درک دیگری نیستند. هر کدام در سکوتهای خود غرق شدهاند، در حالی که در کنار هم و در همان فضا، فاصلهها همیشه وجود دارد.